داستان های کوتاه
- کینه :
روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.» روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.» شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.» حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
- نعمت های خدا :
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
(( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار ))
صاحب خانه گفت دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!
در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم …
خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل عاشقی ، مثل پدر ومادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ولی نعمتهای بزرگ پروردگار مهربانمان هستند .
- کمک به دیگران کمک به خود است .
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی؟ شیوانا به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم، من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم. من دارم به خودم کمک می کنم.
- عبدالفرار….
علامه حسن زاد ه آملی از قول علامه طباطبائی این مطلب را نقل کرده اند که: “”مرحوم آیت الله سید علی قاضی فرمودند: من که به نجف تشرف حاصل کردم روزی در معبری آخوندی را دیدم شبیه آدمی که اختلال حواس دارد و مشاعر او درست کار نمی کند، راه می رود. از یکی پرسیدم که این آقا اختلال فکر و حواس دارد؟گفت: نه، الأن از جلسه درس اخلاق آخوند ملاحسینقلی همدانی به در آمده و هر وقت آخوند صحبت می فرماید در حُضار اثری می گذارد که بدین صورت از کثرت تأثیر کلام و تصرف روحی آن جناب، از محضر او بیرون می آیند . جذبات توحیدی او با آدمها چه می کرد ای خدا ؟! “”
او مردی بود که با یک جمله آدم می ساخت؛ در نجف اشرف شخصی بود به نام عبدالفرارکه اوباش و اراذل آنجا را سرکردگی می کرد. به خاطر آزاری که از او به دیگران می رسید همه از وی هراس داشتند . روزی در حالی که آخوند ملا حسینقلی همدانی (ره) در حرم امیرالمومنین (ع) بود عبدالفرار با کمال بی ادبی و جسارت وارد حرم شد. اطرافیان آخوند که نگران بودند مبادا گزندی از عبدالفرار به آخوند برسد در کمال ناباوری دیدندکه با نگاه آخوند به وی ؛ ذلیلانه و در کمال خشوع به خدمت آخوند رسید .آخوند نامش را پرسید , گفت:عبدالفرار. آخوند پرسید :از که فرار کرده ای ؟ از خدا یا رسولش.
عبدالفرار با شنیدن این کلام سربه زیر انداخت و بیرون شد. فردای آن روز ؛ آخوند از شاگردانش خواست تا به تشییع جنازه یکی از اولیاء الله بروند. وقتی شاگردان به محل مورد نظر رسیدند مشاهده کردند که متوفی همان عبدالفرار است . وقتی از همسرعبدالفرار در باره او پرسیدند . زن پاسخ داد : عبدالفرار دیشب دائما با خود می گفت : از که فرار کرده ای ؟ از خدا یا رسولش!!! و آنقدر این جمله تکرار کرد تا جان به جان آفرین تسلیم گفت.