درس بگیریم
کشاورزی اسب پیری داشت که یک روز
اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست اسب را از درون چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد،
کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا اسب بیچاره زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.
مردم با سطل روی سر اسب هر بار خاک می ریختند اما اسب هر بار خاکهای روی بدنش را می تکاند و زیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن اسب بیچاره ادامه دادند و اسب هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
نکته:
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم
اول: اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند.
دوم: اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.