خداوند هیچگاه بندگانش را فراموش نمی کند .
عصر یکی از روزهای سرد تعطیل بود .پسر کوچک شش هفت ساله ای مقابل ویترین مغازه ای ایستاده بود. پسر کوچک کفشی به پا نداشت و لباس هایش همه مندرس بودند . زن جوانی که از آنجا رد می شد با دیدن پسر اشتیاق و آرزو را در چشم های بی فروغش خواند .
زن جوان بدون معطلی دست پسر بچه را گرفت و او را به داخل برد .او برای پسر بچه یک جفت کفش و یک دست لباس گرم خرید .
بعد از خرید از مغازه بیرون آمدند و زن به پسر بچه گفت : خداحافظ حالا می توانی به خانه بروی و تعطیلات خوبی داشته باشی .
پسر بچه نگاهی به زن انداخت و پرسید :«خانم ،آیا شما خدا هستید ؟»
زن جوان لبخندی زد و پاسخ داد: «نه پسر ، من فقط یکی از بنده های خدا هستم !»
سپس پسر کوچولو لبخندی زد و گفت : « مطمئن بودم که شما باید رابطه ای با او داشته باشید . »
https://telegram.me/kanongarm