بایگانی دسته: راز

«خلاصه ای از راز روندا بایرن با اندکی تغییر»

  راز بزرگی در کائنات نهفته است . رازی که با دستیابی به آن زندگی شما متحول خواهد شد . در ادامه ……..

تمام کسانی که از راز مطلع شدند و به اون باور دارند ، تجارب با ارزشی به دست آوردند . شما هم می توانید تجربه خودتان را با دیگران به اشتراک بگذارید .

اگر اولین بار است که این مطلب را می خوانید ، از شماره 1 شروع کنید .

نظرات شما برای ما خیلی مهم هستند . آنها را از ما دریغ نکنید .

1- راز بزرگی در کائنات نهفته است               2- یک قانون مطلق               3- توانایی ذهن انسان              4- تسلط بر ذهن 

5- انتخاب         6- تجربه های قبلی            7- برای کنترل افکار ، کنترل احساسات لازم است            8- راز احساسات ما

9- شما دقیقا همانی را می گیرید که حس می کنید                                10- شما قادر به تغییر هر چیز هستید 

11- در تمام دنیا نیرویی برتر از نیروی عشق وجود ندارد                   12- قدم اول در فرایند خلاق طلب کردن است 

13- قدم دوم باور داشتن است          14- احساس خوشحالی مرحله سوم است        15- جهان هستی خواهان سرعت است 

16- رسیدن به وزن ایده آل                    17- چقدر زمان لازم است                   18 – از قبل روز خودت را خلق کن 

19- چگونه زندگی خود را تغییر دهیم                         20 – سپاسگزاری                      21 – فرایند پر قدرت تجسم 

22- فعال سازی فرایند های پر قدرت                 23- جذب برکت و فراوانی                 24- تمرکز بر فراوانی و موفقیت

25- راز بخشیدن   –  26-اعمال در راستای افکار   –

مسیر موفقیت

 

مسیر موفقیت

وقتی شما به شهر نیویورک سفر می‌کنید، جالب‌ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده‌اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید…
هاروی مک کی می‌گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه‌ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده‌ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: “لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.” سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: “لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.” بر روی کارت نوشته شده بود: در کوتاه‌ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن‌ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می‌رسانم.

من چنان شگفت‌زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کره‌ای دیگر فرود آمده است.

راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته‌ای شدم. پس از آن‌که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت: “پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانی که رژیم تغذیه دارند هست.”

گفتم: “خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم”. راننده پرسید: “در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟” و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت: “اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.”

آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: “این فهرست ایستگاه‌های رادیویی است که می‌توانید از آن‌ها استفاده کنید. ضمنا من می‌توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید می‌توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.”

از او پرسیدم: “چند سال است که به این شیوه کار می‌کنید؟” پاسخ داد: ” دو سال.”

پرسیدم: “چند سال است که به این کار مشغولید؟” جواب داد: “هفت سال.”

پرسیدم “پنج سال اول را چگونه کار می‌کردی؟” گفت: “از همه چیز و همه‌کس، از اتوبوس‌ها و تاکسی‌های زیادی که همیشه راه را بند می‌آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می‌نالیدم.

روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می‌دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد. مضمون حرفش این بود که مانند مرغابی‌ها که مدام واک واک می‌کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقاب‌ها اوج گیرید.

پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه‌هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آن‌ها بسته بودم.

تاکسی‌های کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می‌کردند، هیچ‌گاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.

سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاه‌ها و باورهایم به وجود آورم.”

 

پرسیدم: “چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟

” گفت: “سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.

نکته‌ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط دو نفر از آن‌ها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند. بقیه چون مرغابی‌ها، به انواع و اقسام عذر و بهانه‌ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه‌ای را نمی‌توانند برگزینند.”
شما، در زندگی خود از اختیار کامل برخوردارید و به همین دلیل نمی‌توانید گناه نابسامانی‌های خود را به گردن این و آن بیندازید. پس بهتر است برخیزید، به عرصه پر تلاش زندگی وارد شوید و مرزهای موفقیت را یکی پس از دیگری بگشایید.